معنی اش خرده خمیر

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

خرده خرده

اندک اندک بتدریج رفته رفته ((بچه های خرده خرده همه شیرینی ها را خوردند))

لغت نامه دهخدا

خرده خرده

خرده خرده. [خ ُ دَ / دِ خ ُ دَ / دِ] (ق مرکب) کم کم. رفته رفته.بتدریج. تدریجاً. اندک اندک. (یادداشت بخط مؤلف).


اش

اش. [اَش ش] (ع اِ) نان خشک.

اش. [اِ/ -ِش ْ] (پسوند) -ِش. مزید مؤخر امکنه: نامِش. نذش. میانش. لیلش. زندرامش. طخش. اِمش.

اش. [اُ] (اِخ) نام یک شهر چهاردروازه است در فرغانه، گرداگرد آن سوری فراگرفته است. نظر بروایت و کتب عربی موطن بعض مشاهیر علمی بوده است.

اش. [اَ / اِ] (ضمیر) ضمیر متصل مفرد مغایب بمعنی او. و آن بمعانی ذیل است:
ضمیر مفعولی برای مفرد مغایب: گفتمش، بردش، خوردش:
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهَدْش کنده بادش کاک.
بوالمثل.
که رستم یلی بود در سیستان
منش کرده ام رستم داستان.
(منسوب به فردوسی).
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه ٔ معشوق در این کار داشت.
حافظ.
|| ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا؛ یعنی او بمن گفت:
اشک باریدش و نیوشه [ظ: شنوشه] گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
طاهر فضل.
|| ضمیر اضافی، که مضاف الیه واقع شود: چشمش، پایش، بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است:
کسی کو بپرهیزد از بدمنش
نیالاید اندر بدیها تنش.
فردوسی.
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
خانه اش سوزد بگوید نار نیست.
مولوی.
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است.
حافظ.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
«اش » که به آخر کلمه ملحق شود، همزه ٔ آن ساقط گردد:
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
ابوالعباس.
ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزه ٔ آن بجا ماند:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
زحلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی مروزی.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
وآن بیان صنعت و اندیشه اش.
مولوی.
و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، درتحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش. و رجوع به «ش »شود.

اش. [اَش ش] (ع مص) برخاستن بر. || تحریک کردن بر بدی و شر. قیام البعض الی البعض للشر لا للخیر. (تاج المصادر بیهقی). || زجر کردن گوسفند.


خمیر

خمیر. [خ ِم ْ می] (اِخ) لقب یزیدبن معاویه است: و اگرخواجه روا دارد که ازین «اولی الامر» وقتی یزید خمیر را خواهد و وقتی ولید پلید را خواهد. اگر من گویم که مراد از اولی الامر علی مرتضی (ع) است و حسن مجتبی (ع) است، خواجه مصنف سنی گوید که دروغ است. (نقض الفضائح ص 284- 285). از مذهب شیعه معلوم است که بوسفیان و زنش هند عتبه را و پدرش صخر را و پسرش معاویه و پسرزاده اش یزید خمیر را چه گویند از نفرین و لعنت. (نقض الفضائح ص 267). اگر باری تعالی به نص قرآن طاعت بوسفیان جاهل و یزید خمیر و عمروعاص عاصی را بر خلقان بواجب کرده است لابد حسن علی (ع) را بخدمت معاویه باید رفتن. (نقض الفضائح ص 359).

خمیر. [خ َ] (ع اِ) آرد آمیخته شده با آب و برآمده و ترش شده جهت ساختن نان. (ناظم الاطباء).عجین. آرد سرشته. (یادداشت بخط مؤلف):
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچون سپوس تر نه خمیری و نه فطیر.
ناصرخسرو.
کس نکرده ست جز بمایه ٔ خمیر.
ناصرخسرو.
- خبز خمیر، نان شبینه. نان بائت. (از ناظم الاطباء).
- مایه ٔخمیر، خمیر ترش که بوسیله ٔ آن خمیر نان را درست می کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرمایه شود.
- نان خمیر، نانی که خوب پخته نشده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
ما را نه ازین خمیر و نه از آن فطیر. (جامعالتمثیل).
|| مایه. ترشه. (یادداشت بخط مؤلف). هر چیزی که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی وخصوصاً قطعه ای از خمیر ترش که آن را داخل در خمیر نان کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز می گویند. (ناظم الاطباء). خمیرمایه. || اصل هر چیزی که آن چیز از آن شکل می گیرد چون خمیر انسان و آن را خمیره نیز گویند:
ای خمیرت کرد در چل صبح تأیید خدای
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر.
ناصرخسرو.
|| هر چیز که نرم شود در آن حالت نرمی خمیر آن شی ٔ گویند و در آن حالت می تواند شکل بگیردچون آهن و امثال آن که برابر حرارت گرم کنند و آن را نرم گردانند تا بتوانند از آن اشیاء آهنی سازند:
یکی سرو بودی چو آهن قوی
ترا سرو چنبر شد آهن خمیر.
ناصرخسرو.
بر هر که تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش.
ناصرخسرو.
- خمیرکردن، نرم کردن. بشکل خمیر درآوردن:
گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
فرخی.
وآن نسترن چو مشک فروش معاینه ست
در کاسه ٔ بلور کند عنبرین خمیر.
فرخی.
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.
سعدی.


خرده

خرده. [خ ُ دَ / دِ] (ص، اِ) ریزه هر چیز را گویند. (برهان قاطع). ریزه ٔ هر چیز از قبیل چوب و امثال آن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ریزه ٔ هر چیز از نان و امثال آن. کسره. (یادداشت مؤلف):
در عقل واجب است یکی کلی
این نفسهای خرده ٔ اجزا را.
ناصرخسرو.
جسته نظیر او جهان نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته.
خاقانی.
گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو
این حرف خرده ای است گران، خرد مشمرش.
خاقانی.
قصب بر رخ که گر گوشم نهانست
بناگوشم بخرده در میانست.
نظامی.
ما بدین خرده سر فروناریم
ما ز تو بیش از این طمع داریم.
؟ (از فرهنگ جهانگیری).
- خرده ٔ الماس، ریزه ٔ الماس:
کآن خوشترین نواله که از دست او خوری
لوزینه ای است خرده ٔ الماس در میان.
خاقانی.
- خرده ٔ انگِشت، خاکه ٔ زغال:
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خرده ٔ انگشت.
عنصری.
- خرده ٔ پای،چهار پاره ٔ استخوان است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- خرده ٔ خانه، قماش. (مهذب الاسماء).
- خرده ٔ زر، براده ٔ طلا:
وگر خرده ٔ زر ز دندان گاز
بیفتد به شمعش بجویند باز.
سعدی.
- خرده ٔ زعفران، ریزه ٔ زعفران. کنایه از زردی است: و حراث ایام بر موضع لاله زارش خرده ٔ زعفران ریخته. (سندبادنامه).
- خرده ٔ دست، کاع: کاع، کناره خرده ٔ دست از سوی انگشت بزرگ. (بحر الجواهر).
- خرده ٔ شیشه، شیشه ٔ خرده، پاره های شکسته ٔ شیشه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرده ٔ مینا،ریزه ٔ شیشه:
گفتی که خرده ٔ مینا بر خاکش ریخته. (سعدی).
با «خرده » ترکیبات زیر نیز می آید که هر یک در لغت نامه علیحده ذکر شده اند: خرده بین، خرده بینی، خرده چین، خرده چینی، خرده خر، خرده خری، خرده دان، خرده دانی، خرده فروش، خرده فروشی، خرده کاری، خرده گیر، خرده گیری، خرده مُرده، خرده نان.
|| کمی. اندکی (یادداشت بخط مؤلف) چون: یک خرده صبر کن، اندکی صبر کن. توضیح: در این بیت سیدحسن غزنوی کلمه ٔ بی خردگی بمعنای بی ادبی آمده است:
به پیش رأی او خورشید را بی خردگی باشد
اگر تا دامن محشر گریبان سحر گیرد.
سیدحسن غزنوی.
- خرده گرفتن، نکته گرفتنی را گویند که برگفتگوی مردم گیرند و کنند. (برهان قاطع). نکته گرفتنی بر قول و فعل کسی و چنین کس را خرده بین و خرده دان و خرده گیر گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری): و بهر کسی آن نویسد که اصل و نسب و ملک و ولایت و لشکر و خزینه ٔ او بر آن دلیل باشد الا بکسی که در این باره مضایقتی نموده باشد و تکبری کرده و خرده ای فروگذاشته و انبساطی فزوده که خرد آن را موافق مکاتبت نشمرد. (چهارمقاله ٔ عروضی). رجوع به خرده گرفتن شود:
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.
سعدی (بوستان).
وه که گر با دوست دریابم زمانی ماجرا
خرده ٔدیگر حریفان را غرامت من کشم.
سعدی (خواتیم).
نگیرد کسی خرده بر ناتمام
که از آتش ایمن بود عود خام.
امیرخسرودهلوی.
ور بمستی ادبی گوش نداشت
خرده زو نیست و گمرهست یکسر.
ابن یمین.
|| پولهای کوچک و کم ارز. نقد مختصر از زر و سیم و غیره. (یادداشت بخط مؤلف): گفت آن خرده که با کدخدایش حسن گسیل کرده... حال آن چیست، علی گفت... اگر رای عالی بیند مگر صواب باشد که معتمدی بتعجیل برود و آن خزانه بیارد. (تاریخ بیهقی).
تراش کرده بوی آرزوی زر دوهزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده.
سوزنی.
قلم راست کرده در پس گوش
چشم بر خرده ٔ کسان چون موش.
اوحدی.
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطهاداد سودای زراندوزی.
حافظ.
|| هر چیز یا موجود کوچک، و بحذف موصوف بر کودک و طفل و بچه اطلاق شده است. (یادداشت بخط مؤلف):
کام من خشک و خردگان مرا
می نیاساید آسیای گلو.
سوزنی.
|| شراره ٔ آتش را گویند. (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). شراره ٔ آتش برای گیراندن آتش. (یادداشت بخط مؤلف):
بخرده توان آتش افروختن
پس آنگه درخت کهن سوختن.
سعدی (بوستان).
|| خس و خاشاک و امثال آنرا نیز گفته اند. || قوس و قزح. || دندان. || جایی را گویند از دست و پای ستوران که چدار و بخاو بر آن گذارند. (برهان قاطع). بالای سم ستوران که براو شکال نهند و به این مناسبت شکال گاه نیز گویند. (از انجمن آرای ناصری): و استخوان رسغ هشت پاره است و رسغ را بپارسی خرده گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). الاباض، حبل یشد به رسغ ید البعیر الی عضده، وآن رسنی است که بدان خرده ٔ دست و زانوی شتر بندند:
سرین و گردن و پشت و برش مسمّن
میان و خرده ٔ پای و رخش مضمّر.
مسعودسعد.
|| کنایه از دقیق و باریک هم هست چه خرده بین، باریک بین را گویند. (برهان قاطع). دقیقه. (یادداشت بخط مؤلف): خرد خرده دان و هرکه را این خرده بروی پوشیده باشد فرق نتواند کردن میان نشانهای بحران و نشانهای مرگ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
در کان ز شرم ْ چشمه ٔ یاقوت سرخ شد
وین خرده ای است نیکو خاطر بر این گمار
زیرا که کوه مادر او بوده او ندید
مر کوه را سزای کف راد تو یسار.
مسعودسعد.
یک خرده یادم آمد و آن نیک خرده ایست
شاید که در سخن کنم این خرده را بیان.
مسعودسعد.
عزم ترا که تیغ نخوانیم خرده ایست
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا.
مسعودسعد.
|| عیب و گناه. (برهان قاطع) (از شرفنامه ٔ منیری) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). گناه صغیره. (یادداشت بخط مؤلف):
بغفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آید
به استغفار آن خرده بزرگی عذرخواه آمد.
خاقانی.
جوان هوس او درربود و هر دو خرده در میان نهادند و شرم و حجاب برداشتند. (سندبادنامه).
رکنی ِ تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست.
نظامی.
گفت بدین خرده که دیر آمدم
روبه داند که چو شیر آمدم.
نظامی.
دهانم گر ز خردی کرد یک ناز
بخرده در میان آوردمش باز.
نظامی.
بر خود گیرند خرده هر دم
در عشق تو جان خرده دانان.
عطار.
بداندیش بر خرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت.
سعدی (بوستان).
بیک خرده مپْسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند خذ ما صفا.
سعدی (بوستان).
جفا مکن که بزرگان بخرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست.
سعدی (بدایع).
اگر سری برود بیگناه در پایی
بخرده ای ز بزرگان نشاید آزردن.
سعدی.
|| (اِخ) نام نسکی است از جمله ٔ بیست ویک نسک کتاب زند یعنی قسمتی است ازجمله ٔ بیست ویک قسم کتاب مذکور چه نسک بمعنی قسم است، و بعضی گویند خرده ترجمه ٔ کتاب زند است که آنرا پازند خوانند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). تفسیر زند ساخته ٔ زرتشت که آنرا پازند نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). تفسیر پازند است. (صحاح الفرس). خرده تفسیر اجزای پازند است و ایارده تفسیر جمله ٔ پازند است. (از فرهنگ اسدی):
ببینم آخر روزی بکام دل خود را
گهی ایارده خوانم شها گهی خرده.
دقیقی.

فرهنگ معین

اش

(اَ) [په.] (ضم.) ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد و آن به صورت مفعولی (سپردش: بدو سپرد)، فاعلی (گفتش: گفت او را) یا اضافی (خانه اش، کتابش) است.

تعبیر خواب

خمیر

خمیر نان در خواب منفعت اندک است و روزی حلال. دیدن خمیر نان در خواب میمون و مبارک است و گویای پول و مالی است که به بیننده خواب می رسد به قدر همان خمیری که در خواب می بیند یا خودش می زند. اگر ببینید خمیر می زنید یا خمیر می زنند و آن خمیر هنوز بر نیامده یعنی هنوز خوب تخمیر و آماده نشده خواب شما می گوید پولی به دستتان می رسد که آلوده است، آمیخته به گناه است، همراه فسق و ریا و نیرنگ بوده و مراحلی از این دست را گذرانیده تا به شما رسیده است که البته خوب نیست. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

خرده

ریزۀ هر‌چیز،
مقدار کم و اندک از چیزی،
(صفت) کوچک،
پول خُرد، سکه،
[قدیمی] شرارۀ آتش،
نکته،
[قدیمی، مجاز] نکته،
[قدیمی، مجاز] عیب، خطا،
* خرده گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] عیب و ایراد گرفتن از کسی یا چیزی: انوری بی‌خردگی‌ها می‌کند / تو بزرگی کن بر او خرده مگیر (انوری: ۲۴۰)،

معادل ابجد

اش خرده خمیر

1960

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری